اوحدی مراغهای (غزلیات)/گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم
ظاهر
گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم | که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم | |||||
اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست | مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم | |||||
مرا که روز و شب اندیشهی تو باید کرد | نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟ | |||||
به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟ | که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم | |||||
دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من | به خردهای چنان با تو ماجرا دارم | |||||
ز آشنا دل مردم درست گردد و من | شکسته دل شدن از یار آشنا دارم | |||||
قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهی عقل | به من مگوی، که من درد بیدوا دارم |