اوحدی مراغه‌ای (غزلیات)/گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (غزلیات) از اوحدی مراغه‌ای
(گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم)
  گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم  
  اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم  
  مرا که روز و شب اندیشه‌ی تو باید کرد نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟  
  به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟ که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم  
  دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من به خردهای چنان با تو ماجرا دارم  
  ز آشنا دل مردم درست گردد و من شکسته دل شدن از یار آشنا دارم  
  قبول کن ز من، ای اوحدی و قصه‌ی عقل به من مگوی، که من درد بی‌دوا دارم