اوحدی مراغه‌ای (غزلیات)/گل ز روی او شرمسار شد

از ویکی‌نبشته
  گل ز روی او شرمسار شد دل چو موی او بی‌قرار شد  
  ماه بر زمینش نهاده رخ چون بر اسب خوبی سوار شد  
  وانکه دید روی نگار من ز اشک دیده رویش نگار شد  
  سر به خاک پایش در افکنم چون که دست عقلم ز کار شد  
  می که نوشیدم، آتشی بر زد غم که پوشیدم، آشکار شد  
  همرهان من، گو: سفر کنید کاوحدی به دامی شکار شد