اوحدی مراغهای (غزلیات)/گل در قرق عرق کند از شرم روی تو
ظاهر
گل در قرق عرق کند از شرم روی تو | صافی به کوچها دود از جستجوی تو | |||||
در شانه دید موی تو صافی و زان زمان | برسینه سنگ میزند از شوق موی تو | |||||
بر پای سرو و بید نهد روی هر نفس | صافی ز حسرت و هوس قد و روی تو | |||||
مشکین کند کنار و لبش هر به مدتی | آن باد مشک بیز که اید ز سوی تو | |||||
صافی به جای آب روانها کند نثار | بر دست آنکه آب زند خاک کوی تو | |||||
دستش به جان نمیرسد، ار نی به جای آب | میکرد جان خویشتن اندر گلوی تو | |||||
روزی بنه به خوردن میپای در قرق | تا ما به سر کشیم چو صافی کدوی تو | |||||
کی کردمی من از لب صافی حدیث؟ اگر | وقتی برو دهان ننهادی سبوی تو | |||||
تو در مراغه فارغ و صوفی به نوبهار | در خاک و خون مراغهزنان ز آرزوی تو | |||||
بر ما تو بسته در چو قرق سال و ماه و ما | سر در جهان نهاده چو صافی به بوی تو | |||||
صافی ز سنگ تفرقه فریاد میکند | مانند اوحدی، که بنالد ز خوی تو |