اوحدی مراغهای (غزلیات)/گفتی: ز عشق بازی کاری نمیگشاید
ظاهر
گفتی: ز عشق بازی کاری نمیگشاید | تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید | |||||
از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی | باری ز بند خوبان ما را نمیگشاید | |||||
او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟ | گر مهر ما نورزد، یا عهد ما نپاید | |||||
زان لب طمع نباید کردن بجز سلامی | ما را که جز دعایی از دست برنیاید | |||||
او گر سلام ما را زان لب جواب گوید | اینست کامرانی، دیگر مرا چه باید؟ | |||||
بر آسمان بساید فرقش کلاه دولت | آن کس که فرق خود را در پای او بساید | |||||
ور غیر ازو دل من یاری به دست گیرد | من دست ازو بشویم، کان دل مرا نشاید | |||||
دردی اگر فرستد هر ساعتی دلم را | درمان چو نیست گویی: دردم چه میفزاید؟ | |||||
گفتم به فالگیری: فالی ببین از آن رخ | زلفش بدید و گفتا: تشویق مینماید | |||||
گویند: چون بگفتی ترک دل خود آخر | ما ترک دل نگفتیم آن ترک میرباید | |||||
در عشقش اوحدی را کار دو گونه باید | یا لعل او ببوسد، یا دست خود بخاید |