اوحدی مراغهای (غزلیات)/گفته بودم با من: کان جا نباید رفتنت
ظاهر
گفته بودم با من: کان جا نباید رفتنت | ور ضرورت میروی با ما نباید رفتنت | |||||
دشمن پر در کمین داری و دستی بر کمان | گرنه تیری، ای پسر، تنها نباید رفتنت | |||||
راه پر چاهست و شب بیگاه و صحرا بیپناه | بیدلیلی پر دل دانا نباید رفتنت | |||||
مشکل خود را ز رای خردهدانی بازپرس | راه جویی، پیش نابینا نباید رفتنت | |||||
زین من و او دور شو، گز ز آن مایی کین طریق | راه توحیدست، با غوغا نباید رفتنت | |||||
خود نمایی پیش ما عین ریا باشد، تو نیز | گر مرایی نیستی، پیدا نیاید رفتنت | |||||
اوحدی، چون جای خود زین پرده بیرون ساختی | گر برآید فتنهای، از جا نباید رفتنت |