اوحدی مراغهای (غزلیات)/گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟
ظاهر
گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟ | خود با کمند عشقم وزنی نبود و سنگی | |||||
رفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت | دردا! که بر نیامد خروار من به تنگی | |||||
رخ مینمود از اول و اکنون همی نماید | از بهر کشتن ما هر ساعتی بینگی | |||||
احوال خود بگویم با زلفش آشکارا | اکنون که جز سیاهی ما را نماند رنگی | |||||
تا کی نهان بماند در زیر پنبه آتش؟ | هم بر زنیم ناگه این شیشه را به سنگی | |||||
تا دامن قیامت بیرون نرفتی از کف | ما را به دامن او گر میرسید چنگی | |||||
صبرو قرار ازان دل، زنهار! تا نجویی | کش در برابر آید زین گونه شوخ شنگی | |||||
رویی بدان لطافت، چون پرده باز گیرد | بیننده را نماند سامان هوش و هنگی | |||||
بس تیرغم که در دل ما را رسید، لیکن | در سالها نیامد بر سینه زین خدنگی | |||||
گردن به غم نهادم کز درد دوری او | شادی نمینماید نزدیک من درنگی | |||||
از بهر اوست با من یک شهر دشمن، ار نه | با اوحدی کسی را خشمی نبود و جنگی |