اوحدی مراغهای (غزلیات)/گفتم: از عشق توسرگشته چو گویم، تو چه گویی؟
ظاهر
گفتم: از عشق توسرگشته چو گویم، تو چه گویی؟ | گفت: چوگان که زد آخر؟ که تو سر گشته چو گویی | |||||
گفتم: آرام دلم نیست ز عشق تو، چه درمان؟ | گفت: درمان تو آنست که: آرام نجویی | |||||
گفتم: آشفتهی آن چشم خوشم، مرحمتی کن | گفت: رحمت هم ازو جوی، که آشفتهی اویی | |||||
گفتم: از هجر لبت روی به خونابه بشستم | گفت: اگر بشنوی از وصل لبم دست بشویی | |||||
گفتم: این تازه تنم کهنه شد از بار ملامت | گفت: روزی دو ملامت بکش، ار عاشق اویی | |||||
گفتمش: روی من از فرقت روی تو چو زر شد | گفت، اگر نیستی احول، چه بری نام دو رویی؟ | |||||
گفتمش: خسته دلم یاوه شد اندر سر زلفت | گفت: شرطیست که با من سخن یاوه نگویی | |||||
گفتم: آن عهد تو میبینم و بسیار نپاید | گفت: اندر پیم آن به که تو بسیار نپویی | |||||
گفتم: آن سیب زنخدان تو خواهم که ببویم | گفت ترسم بگزی سیب زنخدان چو به بویی | |||||
گفتمش: مویه کنانم شب تاریک ز هجرت | گفت: میبینمت، انصاف، که باریک چو مویی | |||||
گفتم: ای سنگدل، از نالهی زارم حذری کن | گفت: از سنگ دل من تو حذر کن که سبویی | |||||
گفتم: از هندوی زلف تو چه بدها که ندیدم! | گفت : نیکوست رخ من، تو نگه کن به نکویی | |||||
گفتمش: اوحدی سوخته یکتاست به مهرت | گفت: یکتا نشود تا نکند ترک دو تویی |