اوحدی مراغهای (غزلیات)/گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو
ظاهر
گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو | نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو | |||||
گفته بودی که: به فریاد تو روزی برسم | کی به فریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو | |||||
دانم این قصه به خسرو برسد هم روزی | که: تو شیرینی و شهری شده فرهاد از تو | |||||
اگر امشب سر آن زلف به من دادی، نیک | ورنه فردا من و پای علم و داد از تو | |||||
گر تو، ای طرفهی شیراز، چنین خواهی کرد | برسد فتنه به تبریز و به بغداد از تو | |||||
دوش گفتی: به دلت در زنم آتش روزی | چه دل؟ ای خرمن دلها شده بر باد از تو | |||||
دل ما را غم هجر تو ز بنیاد بکند | خود ندیدیم چنین کار به بنیاد از تو | |||||
اوحدی را مکن از بند خود آزاد، که او | بندهای نیست که داند شدن آزاد از تو |