اوحدی مراغهای (غزلیات)/گر نخواهی که نظر با من درویش کنی
ظاهر
گر نخواهی که نظر با من درویش کنی | این توانی که به صد غصه دلم ریش کنی | |||||
نکنی گوش به جایی که رود قصهی من | مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی | |||||
با چنان تیر و کمانی که ترا میبینم | عزم داری که دلم را سپر خویش کنی | |||||
از تو آن روز که امید وفایی دارم | تو در آن روز بکوشی و جفا بیش کنی | |||||
خلق بیزخم چو قربان غمت میگردند | آن همه تیر چه محتاج که در کیش کنی؟ | |||||
گر ترا دست به جور همه عالم برسد | همه در کار من عاجز درویش کنی | |||||
اوحدی چون ز لب لعل تو نوشی طلبد | مویها بر تنش از محنت و غم نیش کنی |