اوحدی مراغهای (غزلیات)/گر شبی چارهی این درد جدایی بکنم
ظاهر
گر شبی چارهی این درد جدایی بکنم | از شب طرهی او روز نمایی بکنم | |||||
ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی | تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم | |||||
سرزنش میکندم عقل که: در عشق مپیچ | بروم چارهی این عقل ریایی بکنم | |||||
از برای سخن عقل خطایی باشد | که به ترک رخ آن ترک ختایی بکنم | |||||
گر مسخر شود آن روی چو خورشید مرا | پادشاهی چه؟ که دعوی خدایی بکنم | |||||
هر چه باشد، ز دل و دانش و دین، گر خواهد | بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم | |||||
از جدایی شدم آشفتهی و اندر همه شهر | مددی نیست که تدبیر جدایی بکنم | |||||
صبر گویند: بکن، صبر به دل شاید کرد | چون مرا نیست دلی، صبر کجایی بکنم؟ | |||||
اوحدی وار اگر آن زلف دو تا بگذارد | زود یکتا شوم و ترک دوتایی بکنم |