اوحدی مراغهای (غزلیات)/گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز
ظاهر
گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز | ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز | |||||
گفتهای: بر سر آنم که بگیرم دستت | نقد را باش، که من میروم از دست امروز | |||||
با چنان دانهی خالی که تو بر لب زدهای | من بر آنم که ز دامت نتوان جست امروز | |||||
رخ گل رنگ تو بس خون که بریزد فردا | دهن تنگ تو بس توبه که بشکست امروز | |||||
چشم ترکت همه بر سینهی من خواهد زد | هر خدنگی که رها میکنی از شست امروز | |||||
دل من گر به گلستان نرود معذرست | که بسی خار جفا در جگرم خست امروز | |||||
دی چو زلف تو گر آشفته شدم نیست عجب | عجب آنست که چون خاک شوم پست امروز | |||||
گر بدانم که تو بر من گذری خواهی کرد | بر سر راه تو چون خاک شوم پست امروز | |||||
اوحدی گر به سخن دست فصیحان بربست | شد به زنجیر سر زلف تو پابست امروز |