اوحدی مراغهای (غزلیات)/گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد
ظاهر
گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد | دلش همخوابهی اندوه و جانش جفت غم باشد | |||||
حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی | همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد | |||||
ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن | که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد | |||||
به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من | بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد | |||||
مکن دعوت به شیرینی مرا ز آن لب که در جنت | خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد | |||||
چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی مینه | ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد | |||||
چنین معشوقهای در شهر و آنگه دیدنش مشکل | کسی کز پای بنشیند به غایت بیقدم باشد | |||||
بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او | که اندر کشور خوبان جفا بر بیدرم باشد |