اوحدی مراغهای (غزلیات)/کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد
ظاهر
کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد | چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد | |||||
گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم | کز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد | |||||
دلم آونگ آن زلفست و جان خسته میخواهد | که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد | |||||
همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش | نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد | |||||
رخش ماه دو هفته است و دل ریشم ز بهر او | سر هر هفتهای خود را به هفت اورنگ در بندد | |||||
ز سحر چشم مست آن پری ایمن کجا باشم؟ | که خواب دیدهی مردم به صد نیرنگ در بندد | |||||
اگر بالای او بامن کنار صلح بگشاید | چو لعل او خبر یابد میان جنگ در بندد | |||||
وگر پیش لب لعلش حدیث بوسهای گویم | سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد | |||||
به دست خویش بگشودم بلای بسته را، آری | چنین باشد که بر شخصی دل فرهنگ دربندد | |||||
گر او را صد گنه باشد، چو بر یادش دهم حالی | ز چستی هر گناهی را به عذر لنگ دربندد | |||||
ز چنگ زلفش ار ناگه فغانی برکشم چون دف | به چین زلف دام او مرا چون چنگ دربندد | |||||
ز سنگ آستانش چون لبم بوسیدنی خواهد | رقیب او ز بیسنگی برویم سنگ دربندد | |||||
بسان اوحدی بر خود در بیداد بگشاید | کسی کو دل بر وی یار شوخ شنگ در بندد |