اوحدی مراغهای (غزلیات)/کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان
ظاهر
کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان | چون بود انکار با می خواره و با مستمان؟ | |||||
زود جام زهد خود بر سنگ شیدایی زند | گر بنوشد صوفی آن صافی که در جا مستمان | |||||
آنکه میخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق | تیغ بر کش، گو: چه جای سنگ و دشنامستمان! | |||||
ای که میگویی: سر خود گیر و دست از من بدار | تا برون آید سر و دستی که در دامستمان | |||||
گر چه بنویسیم صد دفتر نخواهد شد تمام | شرح آن تلخی، که از هجر تو در کامستمان | |||||
اشک چشم من کنون خونیست و آن خون نیز هم | چون ببینی یا ز دل، یا از جگر وامستمان | |||||
تا ترا دیدیم دل را آرزویی جز تو نیست | تا نپنداری که میل خواب و آرامستمان | |||||
تا به منزل باش،گو، کز تو چه خواریها کشیم؟ | کانچه دیدیم از تو سودا اولین گامستمان | |||||
گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز یکی | نیست ممکن، خاصه کاکنون اوحدی نامستمان |