اوحدی مراغهای (غزلیات)/چو چشمش راه دل میزد من بیدل کجا بودم؟
ظاهر
چو چشمش راه دل میزد من بیدل کجا بودم؟ | ز خود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟ | |||||
رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟ | بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم | |||||
معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن | سخن بر من همین باشد که: با دزد آشنا بودم | |||||
دلم خود رفت و این ساعت دو چشم شوخ این خوبان | بجای دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم | |||||
به دست دیده بود آن دل، کنون گم گشت و چندین شد | که من با دیده در دعوی و با تن در قضا بودم | |||||
دل خود چون گذارد کس به دست چشم سرگردان؟ | گر ازمن راست میپرسی، به صد چندین سزا بودم | |||||
به بالایی چنان دادن دل آشفته را هر دم | ز گمراهیست ورنه من چه مرد این بلا بودم؟ | |||||
بریزد خون من هر لحظه، پس گوید: وفا بود این | گر اینها را وفا خوانند، پس من بیوفا بودم | |||||
مرنجانید، هشیاران، من مست پریشان را | که من پیش از پریشانی هم از جمع شما بودم | |||||
هوای عشق و آب چشم کی سازد غریبان را؟ | ز من پرس این، که من عمری درین آب و هوا بودم | |||||
به ناچارست ازو دوری مرا این شیوه مستوری | نه خود را دور کردم یا تو گویی: پارسا بودم | |||||
نه امروزینه بود این مهر و امسالینه این سودا | که کار من به رسوایی بدین سان بود تا بودم | |||||
بسر برد اوحدی مردانه راه خویش و من مانده | که رد شهر زبون گیران به دامی مبتلا بودم |