اوحدی مراغهای (غزلیات)/چو دل نمیدهد از کوی دوست برگشتن
ظاهر
چو دل نمیدهد از کوی دوست برگشتن | ضرورتست در آن آستان به سر گشتن | |||||
من از برای چنان آفتاب رخساری | چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن | |||||
چون در میان نتوان کرد دست با شیرین | ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن | |||||
اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش | بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن | |||||
گرم به تیغ زند چارهای نمیدانم | بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن | |||||
ازو به تیر قضا روی برنگردانم | ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن | |||||
به دوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا | که نیست ممکن ازین دل شکستهتر گشتن | |||||
حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید | وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن | |||||
ندانمت که چه افیون فگندهای درمی | که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن | |||||
به جست و جوی تو آشفته میکنندم نام | ز بس به بازار و کوچه در گشتن | |||||
چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت | گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن |