اوحدی مراغهای (غزلیات)/چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را
ظاهر
چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را | زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را | |||||
یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو | فردا که هیچ عذر نباشد گناه را | |||||
نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم | زیرت که احتیاط نکردیم راه را | |||||
دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک | ترسم که: نرگست بفریبد گواه را | |||||
روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من | ز آن خاک آستان بدماند گیاه را | |||||
گر بشنود جفا که تو در شهر میکنی | خسرو بیاغیان نفرستد سپاه را | |||||
شد سالها که بندهی تست اوحدی، دریغ | کز حال بندگان خبری نیست شاه را |