اوحدی مراغهای (غزلیات)/چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا
ظاهر
چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا | ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا | |||||
سیر آمدم ز عیش، که بیدوست میکنم | بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا | |||||
از روزگار غایت مطلوب من کسیست | و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا | |||||
ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او | آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا | |||||
یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس | وز دل برون نمیرود این هوس مرا | |||||
از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم | کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا | |||||
باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی | بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا | |||||
هر ساعتم به موج بلایی در افکند | سیلاب ازین دو دیدهی همچون ارس مرا | |||||
یاری که اصل کار منست، ار به من رسد | با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟ |