اوحدی مراغهای (غزلیات)/چه شد آن سرو سهی؟ کز لب این بام برفت
ظاهر
چه شد آن سرو سهی؟ کز لب این بام برفت | که به یک دیدن او از دلم آرام برفت | |||||
چه سخن کرد به چشم و چه شکر گفت ز لب؟ | که رواج شکر و قیمت بادام برفت | |||||
به دلش بر بنهادیم و به جان پرسیدیم | تا نگویی تو که: بی پرسش و اکرام برفت | |||||
جام در دست گرفتیم به یاد دهنش | می به شرم لب او چون عرق از جام برفت | |||||
نتوانم شدن از سایهی دیوارش دور | که توانم ز تن و قوتم از کام برفت | |||||
ای صبا، از دهن او خبری بارسان | که به امید تو ما را همه ایام برفت | |||||
دوست در ولولهی آن که: چو قاصد برسد | دشمن اندر طلب آن که: چه پیغام برفت؟ | |||||
دل ما را به چه پرسی که: چرا شد بر او؟ | حاجتش بود، به آوازهی انعام برفت | |||||
هر کرا بر سر ازین درد بلایی نرسید | نتوان گفت که: او نیک سرانجام برفت | |||||
تن که از خنجر او کشته نشد، مردارست | دل که بر آتش او پخته نشد، خام برفت | |||||
ما خود آن دانه ندیدیم که این مور برد | بلکه مرغی نشنیدیم کزین دام برفت | |||||
گرچه سر گشته بسی دارد و عاشق بسیار | ازمیان همه در عشق مرا نام برفت | |||||
اوحدی گر ز بر او برود معذورست | کز لبش کام نمیدید و به ناکام برفت |