اوحدی مراغهای (غزلیات)/چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟
ظاهر
چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟ | چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟ | |||||
کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت | ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟ | |||||
حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست | اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست | |||||
هزار جامهی پرهیز دوختیم و هنوز | نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست | |||||
ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم | بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست | |||||
اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در | به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست | |||||
ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا | به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نیست | |||||
بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام | هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست | |||||
ز دست زلف تو دل باز میتوان آورد | ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست |