اوحدی مراغه‌ای (غزلیات)/چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (غزلیات) از اوحدی مراغه‌ای
(چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟)
  چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟ چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟  
  کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟  
  حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست  
  هزار جامه‌ی پرهیز دوختیم و هنوز نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست  
  ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست  
  اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست  
  ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نیست  
  بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست  
  ز دست زلف تو دل باز می‌توان آورد ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست