اوحدی مراغهای (غزلیات)/چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت
ظاهر
چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت | از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت | |||||
بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم | از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت | |||||
ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینهپوش | بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت | |||||
جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب | چون سنگ میزنی، نبود بر سبو گرفت | |||||
گویی که ناقه ختنی را گره گشود | باد صبا، که از سر زلف تو برگرفت | |||||
سگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهد | آشفتهای که با سگ آن کوی خو گرفت | |||||
دل را ز اشتیاق تو،ای سرو ماهرخ | خون رگ برگ فروشد و غم تو به تو گرفت | |||||
هر زخم بد، که هست، برین سینه میزنی | عشق تو، راستی، دل ما را نکو گرفت | |||||
یک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل | کو را دگر نوالهی غم در گلو گرفت | |||||
در صد هزار بند بماند چو موی تو | آن خسته را که دست خیال تو مو گرفت | |||||
گوشی به اوحدی کن و چشمی برو گمار | کافاق را به نقش تو در گفت و گو گرفت | |||||
از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت | جان را خیال روی تو از دل به در نرفت | |||||
این آتش فراق، که بر میرود به سر | از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت! | |||||
آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا | کش در غم تو ناله به عیوق در نرفت | |||||
دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟ | و امشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟ | |||||
پیغام ما کجا رسد آنجا؟ که نزد تو | باد صبا نیامد و مرغ بپر نرفت | |||||
این جا که چشم ماست بجز سیم اشک نیست | وآنجا که گوش تست بجز ذکر زر نرفت | |||||
شد مست و بیخبر دل ازین باده و هنوز | این جا خبر نیامد و آنجا خبر نرفت | |||||
گفتی که: اوحدی به فریبی چرا بماند؟ | پیش تو آمد او، که بجای دگر نرفت |