پرش به محتوا

اوحدی مراغه‌ای (غزلیات)/چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (غزلیات) از اوحدی مراغه‌ای
(چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت)
  چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت  
  بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت  
  ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینه‌پوش بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت  
  جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب چون سنگ می‌زنی، نبود بر سبو گرفت  
  گویی که ناقه ختنی را گره گشود باد صبا، که از سر زلف تو برگرفت  
  سگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهد آشفته‌ای که با سگ آن کوی خو گرفت  
  دل را ز اشتیاق تو،ای سرو ماهرخ خون رگ برگ فروشد و غم تو به تو گرفت  
  هر زخم بد، که هست، برین سینه می‌زنی عشق تو، راستی، دل ما را نکو گرفت  
  یک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل کو را دگر نواله‌ی غم در گلو گرفت  
  در صد هزار بند بماند چو موی تو آن خسته را که دست خیال تو مو گرفت  
  گوشی به اوحدی کن و چشمی برو گمار کافاق را به نقش تو در گفت و گو گرفت  
  از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت جان را خیال روی تو از دل به در نرفت  
  این آتش فراق، که بر می‌رود به سر از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت!  
  آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا کش در غم تو ناله به عیوق در نرفت  
  دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟ و امشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟  
  پیغام ما کجا رسد آنجا؟ که نزد تو باد صبا نیامد و مرغ بپر نرفت  
  این جا که چشم ماست بجز سیم اشک نیست وآنجا که گوش تست بجز ذکر زر نرفت  
  شد مست و بی‌خبر دل ازین باده و هنوز این جا خبر نیامد و آنجا خبر نرفت  
  گفتی که: اوحدی به فریبی چرا بماند؟ پیش تو آمد او، که بجای دگر نرفت