اوحدی مراغهای (غزلیات)/پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست
ظاهر
پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست | خرم دلی که فاش کند هر نهان که هست | |||||
میخواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه | زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست | |||||
ممن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد | ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست | |||||
سود جهان به مردم عاقل بده، که من | از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست | |||||
خلقی نشان دوست طلب میکنند و باز | از دوست غافلند به چندین نشان که هست | |||||
ای محتسب، تو دانی و شرع و اساس آن | قانون عشق را بگذار آن چنان که هست | |||||
ای آنکه یاد من نرود بر زبان تو | از بهر یاد تست مرا این زبان که هست | |||||
نامرد را مراد بهشتست ازان جهان | ما را مراد روی تو از هر جهان که هست | |||||
گر گفتهاند: نیست مرا با تو دوستی | مشنو ز بهر من سخن دشمنان، که هست | |||||
بیچاره آنکه خاک کف پای دوست نیست | ای من غلام خاک کف پای آن که هست | |||||
آشفته را گواه نباشد به عاشقی | زنگ رخش ز دور ببین و بدان که هست | |||||
گر زانکه اوحدی سگ تست، از درش مران | او را بهر لقب که تو دانی بخوان که هست |