اوحدی مراغهای (غزلیات)/پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری
ظاهر
پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری | ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری | |||||
نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گلتر | بلبلی هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاری | |||||
چون به دستم باده دادی شیر گیرم کن به شادی | تا توانم صید کردن، گر به دست افتد شکاری | |||||
آمد آن موسم که: هر کس با دلارامی که دارد | باده نوشد در میان باغ و ما نیز از کناری | |||||
دست بستان را ز هر دستی نگاری بست گیتی | تا تو بنشینی و بنشانی ز هر دستی نگاری | |||||
بر مثال لاله دارم سینهای پر خون، که از وی | نالهی زارم برآید چون ببینم لاله زاری | |||||
ای که غافل مینشینی، سوی صحرا رو، که بینی | کرده با دو ابر پر گل دامن هر کوه و غاری | |||||
هر کرا هست اختیاری گو: همی کن چارهی خود | چارهی ما صبر باشد، چون نداریم اختیاری | |||||
عامیان در شغل و جستی، زاهدان در کبر و هستی | عاشقان در عشق و مستی، تا بود هر کس بکاری | |||||
من به آب می بشویم نام خود، تا در قیامت | چون شمار خلق باشد، من نباشم در شماری | |||||
من چو نرگس برنگیرم ز آب پی چندان که باشد | سوسنی در پای سروی، سبزهای بر جویباری | |||||
از گنهکاران که داند مجرمی را؟ گو: بخواند | آنکه میداند شکفتن این چنین گلها ز خاری | |||||
این غزل میخوان و در وی اوحدی را یاد میکن | گر بود فصل بهارت در گلستانها گذاری |