اوحدی مراغهای (غزلیات)/وه! که امروز چه آشفته و بیخویشتنم
ظاهر
وه! که امروز چه آشفته و بیخویشتنم | دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم | |||||
شد چو مویی تنم از غصهی نادیدن تو | رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم | |||||
اثری نیست درین پیرهن از هستی من | وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم | |||||
دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد | سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم | |||||
از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم | یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم | |||||
گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون | تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم | |||||
آتش عشق تو از سینهی من ننشیند | مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم | |||||
خلق گویند: برو توبه کن از شیوهی عشق | میکنم توبه ولی بار دگر میشکنم | |||||
گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری | اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم |