اوحدی مراغهای (غزلیات)/وقت گلست، ای غلام، روز می است، ای پسر
ظاهر
وقت گلست، ای غلام، روز می است، ای پسر | شیشه بیار و قدح، پسته بریز و شکر | |||||
جامهی زهدی، که بود بر تن ما، تنگ شد | بادهی صافی بیار، جامهی صوفی ببر | |||||
ای صنم چنگ ساز، تن چه زنی؟ رود زن | ای بت عاشقنواز، غم چه خوری؟ باده خور | |||||
می که تو داری به کف روزی و مقسوم تست | تا نخوری قسم خود وعده نیاید به سر | |||||
چون به یقین خورد نیست روزی خود را، تو نیز | دیر چه پایی؟ بنوش، تا برسی زودتر | |||||
ای که میان بستهای باز به خونریز ما | چند ز مسکین کشی؟ کار نداری دگر؟ | |||||
بار تو من بردهام، بر دگری میخورد | رنج زیادت ببین، کار سعادت نگر | |||||
روز و شبم بردرت، دیده به امید تو | از در وصلی درآی، تا ندوم دربدر | |||||
در دل من سوز عشق شعله زن آمد و لیک | زانچه مرا در دلست هیچ نداری خبر | |||||
باده بیاور، که هیچ توبه نخواهند کرد | مدعی از وعظ خشک، اوحدی از شعر تر |