اوحدی مراغهای (غزلیات)/همه کامیم برآید، چو در آیی ز درم
ظاهر
همه کامیم برآید، چو در آیی ز درم | که مرید توام و نیست مراد دگرم | |||||
بر سر من بنهد دست سعادت تاجی | اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم | |||||
پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری | مرهمی ساز، که تیر تو گذشت از سپرم | |||||
رشتهای نیست نصیحت، که ببندد پایم | سوزنی نیست ملامت، که بدوزد نظرم | |||||
فال میگیرم وزین جا سفری نیست مرا | ور بود هم بسر کوی تو باشد سفرم | |||||
هیچ جایی ز تو خالی چو نمیشاید دید | غرضم جمله تو باشی، چو به جایی نگرم | |||||
راز عشق تو ببیگانه نمیشاید گفت | اشک با دیده همی گوید و خون با جگرم | |||||
هر شبی پیش خیال تو بمیرم چون شمع | تا کند زنده به بوی تو نسیم سحرم | |||||
بوی پیراهنت آورد مرا باز پدید | ورنه در پیرهن امروز که دیدی اثرم؟ | |||||
بر من سوخته یک روز به پایان نرسید | که نیاورد فراق تو بلایی به سرم | |||||
هر چه جز روی تو، زو دیده بدوزم، که خطاست | هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم | |||||
گم شدم در غمت، ار حال دل من پرسی | ز اوحدی پرس، که او با تو بگوید خبرم |