اوحدی مراغهای (غزلیات)/هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی
ظاهر
هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی | اگر چه خون دل من هزار بار بریزی | |||||
مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم | اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی | |||||
شبم به وعدهی فردای خودنشانی و چون من | در انتظار نشینم، تو روزها بگریزی | |||||
میان ما و تو کاری کجا ز پیش برآید؟ | که من تواضع و خدمت کنم، تو تندی و تیزی | |||||
مگر تو با من مسکین سری ز لطف درآری | و گرنه پای عتابت که دارد؟ از تو ستیزی | |||||
طبیب شهر همانا علاج و چاره نداند | مرا، که مهر جبلی شدست و عشق غریزی | |||||
به دوست تحفه فرستند چیزها، من مسکین | ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چیزی | |||||
عجب مدار که پیشت چراغ را بنشانم | که شمع نیز در آن شب نشسته به، که تو خیزی | |||||
اگر بضاعت مزجاة اوحدی نکنی رد | روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزیزی |