اوحدی مراغهای (غزلیات)/هر که در حلقهی زلف تو گرفتار بماند
ظاهر
هر که در حلقهی زلف تو گرفتار بماند | همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند | |||||
دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس | از دغا باختن چشم تو عیار بماند | |||||
عمر من در سرکار تو رود، میدانم | خود پدیدست که: از عمر چه مقدار بماند؟ | |||||
اگر از پای در آییم به سر باید رفت | ننشینیم که دست طلب از کار بماند | |||||
خرقه پوشیده که زنار بیندازد گبر | من به می خرقه گرو کردم و زنار بماند | |||||
هیچ شک نیست که: بسیار بماند سخنم | سخن سوختگان بود که بسیار بماند | |||||
اوحدی، خون دلت گر بخورد دوست مرنج | تا نگویند که: از یار دل یار بماند |