اوحدی مراغهای (غزلیات)/هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید
ظاهر
هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید | به سرش سایهی اقبال و ظفر باز آید | |||||
کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد | هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید | |||||
کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب | کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید | |||||
هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر | هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید | |||||
آفتاب از سر هر کوچه که بیند رویت | شرمش آید که بدان کوچه دگر بازآید | |||||
عاشقی را که برانند ز پیشت به قفا | راستی بیقدمست ار نه به سر باز آید | |||||
نه هوای لب و چشم تو مرا صید تو کرد | طفل باشد که به بادام و شکر باز آید | |||||
بیدلی را که ز پیوند رخت منع کنند | در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید | |||||
زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد | زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید |