اوحدی مراغهای (غزلیات)/هر چند به کوی او دیرست که پی بردم
ظاهر
هر چند به کوی او دیرست که پی بردم | بسیار بگردیدم تا راه بوی بردم | |||||
تا خلق ندانندم وز چشم نرانندم | صد بار سر خود را از رشد به غی بردم | |||||
گو: دست فرو شویید از من دو جهان، زیرا | دست از دو جهان شستم، تا دست به میبردم | |||||
مجنون ز رخ لیلی از مرگ نیندیشد | از خویش به مردم من، پس رخت بحی بردم | |||||
با شاه به شهریور تقریر توان کردن | این زحمت دم سردی کز بهمن و دی بردم | |||||
زین سایه توان گشتن همسایهی نور او | زیرا که به خورشیدش من راه به فی بردم | |||||
خدمت چو نکو کردم، از خدمت آن سلطان | هم جام به جم دادم، هم تاج زکی بردم | |||||
دل در پی «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را | از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که، هی بردم! | |||||
گر محتسب شهرم تعزیر کند، شاید | اکنون که به باغستان چنگ و دف و نی بردم | |||||
بهرام و زحل بگذار، از جدی و حمل بگذر | کامشب علم قطبی بر بام جدی بردم | |||||
آن بار چو اصفاهان از اوحدی آسودم | کان بار ز اصفاهان تا خانهی جی بردم |