اوحدی مراغهای (غزلیات)/هر نفسی عشق او بیدل و دینم کند
ظاهر
هر نفسی عشق او بیدل و دینم کند | آتش سودای او خاک زمینم کند | |||||
نور بپاشد ز روی، باز بپوشد به موی | بیدل از آن میشوم، عاشق ازینم کند | |||||
تا بگشایم به دم، بند طلسم قدم | نام بزرگین خود نقش نگینم کند | |||||
گر بگزیند مرا از پی کشتن بود | زان نشود شادمان دل که گزینم کند | |||||
گر بگشایم ز لب مهر خموشی دمی | روی چو مهرش سبک میل به کینم کند | |||||
رخ چو به کار آورم، طاق دو ابروی او | با غم و با درد خود جفت و قرینم کند | |||||
هر غم و رنجی که هست بر دل من مینهد | این همه دانی که چه؟ تا همه بینم کند | |||||
هم شب اول که دل طرهی او دید ، گفت: | زلف کمند افگنش قصد کمینم کند | |||||
چون به کمان غمش دست کشیدن برم | آخر کار، اوحدی، در پی اینم کند |