اوحدی مراغهای (غزلیات)/هر به عمری نزد خود روزی به مهمانم بری
ظاهر
هر به عمری نزد خود روزی به مهمانم بری | پرده پیش رخ ببندی، پس در ایوانم بری | |||||
خود نخواهی هیچ وقتم ور بخوانی ساعتی | خون چشم من بریزی، تا که بر خوانم بری | |||||
دست بیرون آوری از پرده، چون گویی سخن | تا بیندازی ز پای آنگه به دستانم بری | |||||
نام من بدنام گویی، تا میان مرد و زن | راز من پیدا کنی، وانگاه پنهانم بری | |||||
گر ندانم راه بام، از آفتاب روی خود | در فرستی پرتو و چون ذره در بانم بری | |||||
ره نمایی هر زمان با کیش و قربانم بده | چون من اندر ده شوم بیکیش و قربانم بری | |||||
ناخلف شد نام من، بس کز دکان بگریختم | این زمان سودی ندارد گر بهدکانم بری | |||||
چون امانتها که دادی گم شد اندر دست من | مفلسی بر دست گیرم، تا به زندانم بری | |||||
گر به قاضی میبرند آنرا که مستی میکند | من خرابی میکنم، تا پیش سلطانم بری | |||||
چون به همراهی قبولم کردی، ار سر میرود | دستت از دامان ندارم، تا به پایانم بری | |||||
اوحدی را گر دهی دم، یا بری دل، حاکمی | من چنین نادان نیم، کینم دهی، آنم بری |