اوحدی مراغهای (غزلیات)/نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر
ظاهر
نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر | و آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر | |||||
آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز | با من مسکین سر گردان نمیسازی دگر | |||||
دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنم | راست میپرسی؟ به خون من همی بازی دگر | |||||
پردهای انداختی بر روی و سیلی در گذار | تا مرا در آتش اندوه نگذاری دگر | |||||
زان همی ترسم که: چون فارغ شوی از قتل من | روی را رنگین کنی و زلف بترازی دگر | |||||
بستهای بر دیگرانم باز و میدانم که چیست؟ | ایمنم کردی که پنهان بر سرم تازی دگر | |||||
سختم از حضرت جدا کردی و از درگاه دور | آه! اگر بر حال من چشمی بیندازی دگر | |||||
مفلس و بیمایه مگذارم چنین، گر هیچ وقت | تازه خواهی کرد با من عهد انبازی دگر | |||||
اوحدی را خون همی ریزی، که دورش میکنی | صوفی کافر نخواهی کشتن، ای غازی، دگر |