اوحدی مراغهای (غزلیات)/نگفتم: کین چنین زودت به جان اندر بکارم دل؟
ظاهر
نگفتم: کین چنین زودت به جان اندر بکارم دل؟ | کشی از خط مهرم سر، کنی از غم فگارم دل | |||||
دلم ار خواستی، جانا، به حجت میدهم خطی | کزان تست جان من، گرت فردا نیارم دل | |||||
نهم جان بر سر دل، چون دلم را یاد فرمودی | که تا در تحفه آوردن نباشد شرمسارم دل | |||||
دلم تنگست، از آن چندین تعاون میکنم، ورنه | فدای خاک پای تست، اگر باشد هزارم دل | |||||
اگر چشم تو این معنی به زاری گوش میکردی | برین صورت چرا بودی نزارم چشم و زارم دل؟ | |||||
چو گفتم: در میان تو بپیچم چو کمر دستی | شدی در تاب و دربستی به زلف تابدارم دل | |||||
دلم را پار برد آن زلف و زان امسال واقف شد | چون امسال آشنا میشد، چرا میبرد پارم دل؟ | |||||
چو در سیل زنخدانت کشیدم دست بوسیدن | کشیدی از کفم دست و کفایندی چو مارم دل | |||||
اگر بر آسمان باشی بزیر آرم چو مهتابت | دمی کندر دعای شب بر آن بالا گمارم دل | |||||
نخواهی یاد فرمودن ز حال اوحدی، لیکن | ز من یاد آوری، دانم، که پیشت میگذارم دل | |||||
به جان پروردهام دل را ز بهر کار عشق تو | چو گشتی فارغ از کارش نمیآید به کارم دل |