اوحدی مراغهای (غزلیات)/نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم
ظاهر
نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم | اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم | |||||
مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش | که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم | |||||
تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی | کنون با غیر بنشستی و من سر نیز در بازم | |||||
نخستم دانه میدادی که: در دام آوری ناگه | به سنگم میزنی اکنون که ممکن نیست پروازم | |||||
به خاک من ترا روزی پس از مرگ ار گداز افتد | به عذر خاک پای تو کفن بر گردن اندازم | |||||
به صد چستی دلم جستی که: بازش خسته گردانی | گرم زین گونه دل جویی، نبینی بعد ازین بازم | |||||
به عیب حال من چندین، تو ای زاهد، چه میکوشی؟ | ترا زهدست، میورزی، مرا عشقست، میبازم | |||||
تنم را گر بپردازی ز جان در عشق او چندی | بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم | |||||
مرا پرسی که: در گیتی چه بازی؟ نیک دانی تو | شکار دلبران گیرم، چو پرسیدی من این بازم | |||||
به راه اوحدی انداز، اگر خار جفا داری | مرا گل چهرهای باید، که مرغ بلبل آوازم |