اوحدی مراغهای (غزلیات)/نه پیمان بستهای با من؟ که در پیمان من باشی
ظاهر
نه پیمان بستهای با من؟ که در پیمان من باشی | من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی | |||||
چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل | چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی | |||||
چراغ دیدهی گریان خویشت گفته بودم من | چه دانستم که داغ سینهی بریان من باشی؟ | |||||
غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردی تو | دلم را غم بباید خورد، اگر جانان من باشی | |||||
چه گویی؟ هیچ بتوانی که بیغوغای همجنسان | مرا روزی بپرسی، یا شبی مهمان من باشی؟ | |||||
کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم | وزین نعمت بسی یابی، اگر بر خوان من باشی | |||||
ز من گر خردهای آمد، توقع دارم از لطفت | کزان جزوی نیاری یاد و کلی آن من باشی | |||||
به آب چشم و بیداری ترا میخواهم از یزدان | چه باشد گر تو نیز آخر دمی خواهان من باشی؟ | |||||
ندارم آستین زر، که در پایت کنم، لیکن | پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشی | |||||
غلامست اوحدی، چون من، غلامان ترا لیکن | ز سلطانان نیندیشم، اگر سلطان من باشی |