اوحدی مراغهای (غزلیات)/نه به اندازهی خود یار گزیدی، ای دل
ظاهر
نه به اندازهی خود یار گزیدی، ای دل | تا رسیدی به بلایی که شنیدی، ای دل | |||||
سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟ | که به زخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل | |||||
صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست | بارها گفتم و از من نشنیدی، ای دل | |||||
بیدلی رفتی و خود را بشکستی، ای تن | ترک سر گفتی و پشتم بخمیدی، ای دل | |||||
پیرهن چند کنم پاره ز سودای تو من؟ | بس کن این پرده که بر من بدریدی، ای دل | |||||
هر دم از غصه جهانی بفروشی بر ما | سر خود گیر، که ما را نخریدی، ای دل | |||||
گرد این درد مپوی و سخن درد مگوی | که ازین باغ بجز درد نچیدی، ای دل | |||||
گر ز قدش نتوان جست کنار، از لب او | گوشهای گیر، که بسیار دویدی، ای دل | |||||
اوحدی در کشد از دست تو دامن روزی | کین فضیحت به سر او تو کشیدی، ای دل |