اوحدی مراغهای (غزلیات)/نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را
ظاهر
نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را | چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟ | |||||
اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید | که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را | |||||
دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده میداری | من اینک فاش میگویم! به نزدیک من آر او را | |||||
مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو | دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را | |||||
سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید | بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را | |||||
بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون | چو میگویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را | |||||
نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان | گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را |