اوحدی مراغهای (غزلیات)/نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن
ظاهر
نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن | گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن | |||||
دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه | تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن | |||||
نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران | دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن | |||||
چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین | سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن | |||||
دل این بهانهجویان بگریزد از غم تو | تو حوالت غم خود به در سرای من کن | |||||
چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی | رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن | |||||
به دو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟ | رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن | |||||
همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من | تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن | |||||
چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم | همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن |