اوحدی مراغهای (غزلیات)/نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم
ظاهر
نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم | طویلهی گهر اندر کنار خویش کنم | |||||
مرا ز خاک درش شرمسار باید بود | اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم | |||||
حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر | که او شمار خود و من شمار خویش کنم | |||||
رقیب اگر چه بر آن در ملازمست ولی | سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم | |||||
چو نیست جای ملامت، بهل، که مدعیان | فغان کنند و من آهسته کار خویش کنم | |||||
گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک | گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم | |||||
مرا ز دوست خویش اعتماد آنم نیست | که پنجه با سر و دست نگار خویش کنم | |||||
چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند | هزار دامن گوهر نثار خویش کنم |