اوحدی مراغهای (غزلیات)/نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم
ظاهر
نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم | چو گویم کرد سرگردان و میبازد به چوگانم | |||||
بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن | بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم | |||||
چو مستان بر در و دیوار میافتم ز دست او | که خویش کرد سرگردان و رویش کرد حیرانم | |||||
ز دستش زان نمینالم که بر میگرید از خاکم | به پایش زان در افتادم که میآرد به پایانم | |||||
جهانی در تماشای من و او رفته و آن بت | همی تازد بهر سوی و همی بازد بهرسانم | |||||
ازو پی گم کنم هر دم، ولی زودم رسد در پی | که رای او طلبگارست و روی او نگهبانم | |||||
وجودم آن نمیارزد که: آن بت بر سرم لرزد | دلم زان عشق میورزد که: دلدارست جانانم | |||||
تند من زو روان گردید و قالب جان و پیکر دل | به یک بازیچه زین بهتر چه خواهم شد؟نمیدانم | |||||
درین رفتن به همراهی مرا او دست میگیرد | و گر نه پای ره رفتن ندارم هیچ و نتوانم | |||||
بیفتم، لیک دیگر پی برافرازد به افسونم | براند لیک دیگر بار و باز آرد به دستانم | |||||
ز هر کس میکشم صد طعنه وز عشقش نمیگردم | ز دستش میخورم صد زخم و از پایش نمیمانم | |||||
کشیدم پای در دامن، مگر مجموع دانم شد | کنون خود را همی بینم که: مجموعی پریشانم | |||||
شدم با این سبک روحی به غایت سخت جان، ورنه | که دارد طاقت زخمی که من در معرض آنم؟ | |||||
زمانی نیست بیدولت چو کار من به دور او | از آن چون صورت دولت چنین افتان و خیزانم | |||||
به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدی زخمی | هم از من بر منست این زخم، از آن منقاد فرمانم |