اوحدی مراغهای (غزلیات)/میخانه را بگشای در، کامروز مخمور آمدم
ظاهر
میخانه را بگشای در، کامروز مخمور آمدم | نزدیک من نه جام می، کز منزل دور آمدم | |||||
شهر پدر بگذاشتم، نقشی دگر برداشتم | خود را چو ماتم داشتم، بیخود درین سور آمدم | |||||
بودم قدیمی خویش تو، از مذهب و از کیش تو | منزل به منزل پیش تو، زان شاد و مسرور آمدم | |||||
درگاه و در بیگاه من، دانم بریدن راه من | کز حضرت آن شاه من، با خط و دستور آمدم | |||||
بازم جفا چندین مکن، مسکین مدان، مسکنین مکن | ابرو ز من پر چین مکن، کز پیش فغفور آمدم | |||||
هر چند بینی جوش من، فریاد نوشانوش من | یکسو منه سر پوش من، کز خلق مستور آمدم | |||||
من بر جهودان دغل، مشکل توانم کرد حل | زیرا که لوح اندر بغل، این ساعت از طور آمدم | |||||
با آنکه کرد این منزلم، هم صحبت آب و گلم | از نار کی ترسد دلم؟ کز عالم نور آمدم | |||||
ره پیش آن خوانم بده، آبم مبر، نانم بده | دارو و درمانم بده، زیرا که رنجور آمدم | |||||
با او روم در پیرهن، بی او نیابم در کفن | تا تو نپنداری که: من از دوست مهجور آمدم | |||||
خواهد ز روی ارتقا، رفتن برین بام بقا | میدان که: میخواهم لقا، چون فارغ از حور آمدم | |||||
ببریدم از ماهی چنان، با ناله و آهی چنان | وانگاه من راهی چنان، شبهای دیجور آمدم | |||||
چون اوحدی در کوی دل، تامن شنیدم بوی دل | هر جا که کردم روی دل، فیروز و منصور آمدم |