اوحدی مراغهای (غزلیات)/من بدین خواری و این غربت از آن راه دراز
ظاهر
من بدین خواری و این غربت از آن راه دراز | به تمنای تو افتادهام، ای شمع طراز | |||||
آمدم تا به در خانه سلامت گویم | به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟ | |||||
گر چه در شهر ترا هم نفسان بسیارند | نفسی نیز به احوال غریبان پرداز | |||||
آز بسیار به دیدار تو دارد دل ما | تا بر ما ننشینی ننشیند آن آز | |||||
نازنینا، رخ خوبت به دعا خواستهام | مینمای آن رخ آراسته و میکن ناز | |||||
سر مپیچان، که به رخسار تو داریم امید | رخ مپوشان، که به دیدار تو داریم نیاز | |||||
در نماز همه گر زانکه حضوری شرطست | بیحضور تو نشاید که گزارند نماز | |||||
مشکل اینست که: هر موی تو در دست دلیست | ورنه چون موی تو این کار نمیگشت دراز | |||||
راز شبهات بکس چون بتوان گفت؟ که ما | روزها شد که بخود نیز نگفتیم این راز | |||||
من خود از دام تو دل را برهانم روزی | گر تو در دام من افتی نرهانندت باز | |||||
مردمان گر چه درین شهر فراوان داری | اوحدی را به خداوندی خود هم بنواز |