اوحدی مراغهای (غزلیات)/من از پیوستگان دل غریبی در سفر دارم
ظاهر
من از پیوستگان دل غریبی در سفر دارم | که بیاو آتش اندر جان و ناوک در جگر دارم | |||||
ز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زین غصه | حرامست ار ز حال خود سر مویی خبر دارم | |||||
مرا تا او برفت از در نیامد در نظر چیزی | بجز عکس خیال او، که پیش چشم تر دارم | |||||
ز بیم آنکه چشم من ببیند روی غیر او | نمییارم که از خلوت زمانی سر بدر دارم | |||||
به حکم آنکه جای او قمر میبیند از گردون | من محروم سر گردان عداوت با قمر دارم | |||||
مرا امروز بگذارید همراهان، درین منزل | که من، حال، ز آب دیده سیلی بر گذر دارم | |||||
مپرس، ای اوحدی، کز چه دلت عاقل نمیگردد؟ | حدیث عقل فردا کن: که امشب دردسر دارم |