اوحدی مراغهای (غزلیات)/من از مادری زادم که پارم پدر بود او
ظاهر
من از مادری زادم که پارم پدر بود او | شدم خاک آن پایی کزین پیش سر بود او | |||||
ز عالم همی جستم نشان دل آرایش | چو عالم شدم بر وی ز عالم به در بود او | |||||
از آن راه بین گشتم که هر جا رخ آوردم | دلم را دلیل ره، مرا راهبر بود او | |||||
ز خاطرت نرفت آن نقش و از دل نشد خالی | کجا رفتی از خاطر؟ که نقش حجر بود او | |||||
قمروار حالم ار کمابیش بود چندی | شد امسال شمس آن مه، که عمری قمر بود او | |||||
ز بس قطره باران که فیضش فراهم زد | چو دریا شد آن آبی، که وقتی شمر بود او | |||||
من آن نقد عرضی، کش درین فرش بنهفتم | نه از خاک شد تیره، نه ازنم، که زر بود او | |||||
نه عقلم بسی گفتی، مکن یاد او دیگر؟ | که اندر طریق ما عجب بیخبر بود او! | |||||
مجوی اوحدی را تو ز من کندر آن ساعت | که من بار میبستم، به جانبی دگر بود او |