اوحدی مراغهای (غزلیات)/من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
ظاهر
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم | که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم | |||||
صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد | کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم | |||||
سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده | نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟ | |||||
غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید | همین صبرست و تن داری، که کمتر میدهد دستم | |||||
خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری | اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم | |||||
به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من | کزین دستم که میبینی به صد فریاد از آن دستم | |||||
بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او | گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم |