اوحدی مراغهای (غزلیات)/معراج ما به روح و روان بود صبح دم
ظاهر
معراج ما به روح و روان بود صبح دم | دیدار ما به دیدهی جان بود صبح دم | |||||
آن دلفروز پرده برانداخت همچو روز | از چشم غیر اگرچه نهان بود صبح دم | |||||
چون فکرتم ز انفس و آفاق در گذشت | پرواز من برون ز جهان بود صبحدم | |||||
با جبرئیل عقل روانم، که شاد باد، | از رفرف دماغ روان بود صبح دم | |||||
جایی رسید فکرم و بگذشت، کندرو | روحالقدس کشیده عنان بود صبح دم | |||||
طاوس جانم از هوس منتهای وصل | بر شاخ سدره جلوه کنان بود صبح دم | |||||
دریافتم ز قرب مکانی و منزلی | کان جانه منزل و نه مکان بود صبح دم | |||||
اندیشها که وهم هراسنده کرده بود | با شوق گفتنم نه چنان بود صبحدم | |||||
و آن سودها که نفس هوس پیشه جمع داشت | در کوی عشق جمله زیان بود صبح دم | |||||
او خود ثنای خود به خودی گفت: کاوحدی | از وصف حال کند زبان بود صبحدم |