اوحدی مراغهای (غزلیات)/مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟
ظاهر
مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟ | با ما نمینشیند بی ما چراست گویی؟ | |||||
ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا | وین قصه خود بر او باد هواست گویی | |||||
صد بار کشت ما را نادیده هیچ جرمی | در دین خوبرویان کشتن رواست گویی | |||||
نزدیک او شد آن دل کز غم شکسته بودی | این غم هنوز دارم آن دل کجاست گویی؟ | |||||
از زلف کژرو او گر بشنوی نسیمی | تا زندهای حکایت زان سر و راست گویی | |||||
با دیگران بیاری آسان بر آورد سر | این ناز و سر گرانی از بخت ماست گویی | |||||
خون دلم بریزد و آنگاه خشم گیرد | آنرا سبب ندانم این خون بهاست گویی | |||||
گفتا که: جان شیرین پیش من آر و زین غم | تن خسته شد ولیکن دل را رضاست گویی | |||||
از اوحدی دل و دین بردند و عقل و دانش | رخت گزیده گم شد، دزد آشناست گویی |