اوحدی مراغهای (غزلیات)/مرد این ره آن باشد کو به فرق سر خیزد
ظاهر
مرد این ره آن باشد کو به فرق سر خیزد | با غمش چو بنشیند از دو کون برخیزد | |||||
من غلام رندی، کو، چون به باده بنشیند | از خود و تو و من او جمله بیخبر خیزد | |||||
مرد راهبر باید پیر راهت، ای برنا | ورنه گم شوی با او، گرنه راهبر خیزد | |||||
نقش طاعت خود را محو کن، که آن ساعت | خویش بین طاعت بر پرگناه برخیزد | |||||
آن چنان که میبینی زاهد ریایی را | گر کسی به دست افتد هم به گوشه درخیزد | |||||
با عصای ایمان رو راه وادی ایمن | کندر آن چنان وادی نور ازین شجر خیزد | |||||
هر که او درین منزل، شد به خواب و خور قانع | تا که هست و تا باشد خر بمرد و خر خیزد | |||||
اوحدی، حکایاتش تازه گوی و پرورده | کز حدیث پوشیده زود دردسر خیزد |