اوحدی مراغهای (غزلیات)/مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی
ظاهر
مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی | چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی | |||||
فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن | متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟ | |||||
دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت | قصهی شوق رها کردم و خاطر نگرانی | |||||
گر بر آنی که: غمت خون من خسته بریزد | بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که دانی | |||||
این نه حالیست که واقف شوی ار با تو بگویم | صورت حال نگه دار که معنیش ندانی | |||||
درد خود را به طبیبان بنمودم، همه گفتند: | روی معشوقه همی بوس، که عشقست و جوانی | |||||
باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آید | سرو را برکنی از بیخ و به جایش بنشانی | |||||
ای که بییاد تویک روز نمیباشم و یک شب | چون ببینی، سخنم یک شب و یک روز بخوانی | |||||
کی به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟ | که به شمشیرم ازین کوچه بریدن نتوانی | |||||
مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته | نه گریزندهی وحشی، که به سنگم برمانی | |||||
اوحدی، زخم بلایی که ترا بر جگر آمد | ریش ناسور شد از بس که تو خون میبچکانی |